زنیــــ که در روبرویـــــــ تـــــو سیــــــگار می کشد
در فکر گفتگویـــــــــــ تو سیــــــگار می کشد
وقتیـــــ که می رویـــــ و دلش تنــــگ می شــــود
بی شکــــــــ به جستجویـــــ تو سیـــــــگار می کشد
این بــــــار بیــــــ تــو فــــــاصله هــــا را نمی دود
در سوگــــــ آرزویــــــ تو سیـــــــگار می کشد
زخمیــــ تــــــر از همیشـــــهــــ نگاهشــــــ به دستــــــ توستـــــ
در وصفـــــــ دارویـــــــ تـــو سیــــــــگار می کشد
وقتیـــــ نفســـــ زنان به کنـــــار تـــو می رســد
با عطــــــر رنگـــــ و بویــــــ تــــو سیــــــــگار می کشد
هرگـــــز سخـــن نگفتـــــ و ســــــکـــوتشــــ ترانــــــه شد
اهنگســــــاز رویــــــــ تــــو سیــــــــگار می کشد
اهســـــته عکس تـــــورا در بغلـــــ گرفتــــــ و بعــــد...
با بوسهــــ بر گلویــــــ تو سیــــــــگار می کشد
لبــــــ را نمیـــــــ گشـــاید و رســـــــوا نمی کند
در حــــفظ ابرویــــــ تو سیـــــــگار می کشد
امروز روز دیگریست...
یه روز از همان روزهای بی تو...
در به در این کوچه و آن کوچه...
می دانم که انتهای یکی از همین کوچه ها منتظری!
ولی در کوچه هایی که پی تو می گردم همه بن بست است...
دلم آشوب و ضربان قلبم ناآرام!
بگو کدامین کوچه انتهایش دیدار توست؟
آدمـ هـا مـے آینـد
زنـدگـے مـے کننـد
مـے میـرنـد و مـے رونـد …
...
امـا فـاجعــہ ـے زنـدگـے تــو
آטּ هـنگـامـ آغـاز مـے شـود کــہ آدمـے مـے رود امــا نـمـے میـرد!
مــے مـــانــد
و نبـودنـشـ در بـودטּ تـو
چنـاטּ تــہ نـشیـטּ مـے شـود
کــہ تـــو مـے میـرے!!
لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم میخواهی به آن خانه برگردی یا نه؟
لازم است گاهی از مسجد بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه می بینی ترس یا حقیقت؟
لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی، فکر کنی که چهقدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است؟
لازم است گاهی درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟
لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بیخیال شوی، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهنپارهی برقی است یا نه؟
لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟
لازم است گاهی محمد(ص) باشی، علی(ع) باشی، انسان باشی ببینی میشود یا نه؟
و بالاخره لازمست گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری و از خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم آیا ارزشش را داشت؟
ازاین تکرارساعتهـ ـا
ازاین بیهوده بودنهـ ـا
ازاین بی تاب ماندنهـ ـا
ازاین تردیدـهـ ـا
نیرنگهـ ـا
... شکهـ ـا
خیانتهـ ـا
ازاین رنگین کمان سرد آدمهـ ـا
وازاین مرگ باورها ورویاهـ ـا
پریشانمـــ
دلـ ـم پروازمیخواهد
دستــ ـم را بالا مــ ـی برم
و آسمان را پایین مــ ـی کشـــ ـم
مــ ـے خواهــــــ ـم بزرگــــــ ـی زمین را نشان آسمان دهـــــــ ـم !
تا بداند
گمشده ے من
نه در آغــــ ـوش او . . .
که در همین خاک بـــــــ ـی انتهاست
آنقدر از دل تنگـــــ ـی هایـــــــ ـم برایش
خواهــــــ ـم گفت
تا ســـ ـرخ شود . . .
تا نــــ ـم نــــ ـم بگرید . . .
آن وقت رهایش مـــ ـی کنــــــــ ـم
و مـــ ـی دانــــــ ـم
کســــــ ـی هــــــ ـرگــــــ ـز نــــــ ـخواهد دانست
غـــــــ ـم آن غروب بارانـــــــ ـی
همه از دلتنگـــ ـی هاے من بود . . . !