·٠•● ღ°عاشقانه زندگی کن°ღ ●•٠·˙

بهشت در گرو خوبیهاست برای بدست آوردن آن باید از لذتهای دنیوی گذشت

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری که سزاوار تر است را انتخاب نماید. وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید به شدت غمگین شد چون دختر او به طور مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتی داری و نه خیلی زیبایی. دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم. روز موعود فرا رسید.. شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم هر کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ملکه آینده چین می شود. دختر پیرزن هم دانه ای را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند اما بی نتیجه بود و گلی نروئید. بالاخره روز ملاقات فرا رسید. دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبائی به رنگ ها و شکل های مختلف در گلدان های خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید.. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور می کند: گل صداقت. همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آن سبز شود!
برچسب‌ها: حال , دارم , عشق , داستان , عاشقان,
[ جمعه 8 / 9 / 1391 ] [ 16:47 ] [ SiLeNt_Boy ] [ ]

ه جوری شد نمی‌دونم که عشق افتاده به جونم خودت خونسردی اما من، نه اینطوری نمیتونم دارم حس میکنم هر روز به تو وابسته‌تر میشم تو انگاری حواست نیست دارم دیوونه‌تر میشم یه حالی دارم این روزا نه آرومم نه آشوبم به حالم اعتباری نیست تو که خوبی منم خوبم بگو با من چیکار کردی که اینجور درب و داغونم نه گریونم نه خندونم مثل موهات پریشونم من از فکر و خیال تو همش سردرد می‌گیرم سر تو با خودم با تو با یه دنیا درگیرم یه حالی دارم این روزا نه آرومم نه آشوبم به حالم اعتباری نیست تو که خوبی منم خوبم  ترانه‌سرا: مهدیه عرب
برچسب‌ها: حال , دارم , عشق , داستان , عاشقان,
[ جمعه 8 / 9 / 1391 ] [ 16:47 ] [ SiLeNt_Boy ] [ ]

روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟» پسر جواب داد: «دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!» - تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟ - من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم! - ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی! - باشه.. باشه! میگم؛ چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت.. آن روز دختر از جواب‌های پسر راضی و قانع شد. متأسفانه، چند روز بعد، دختر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت. پسر نامه‌ای در کنارش گذاشت با این مضمون: «عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم؛ اما حالا که نمی‌تونی حرف بزنی، می‌تونی؟ نه! پس دیگه نمی‌تونم عاشقت بمونم! گفتم بخاطر اهمیت دادن‌ها و ملاحظه کردنات دوسِت دارم؛ اما حالا که نمی‌تونی برام اونجوری باشی، پس منم نمی‌تونم دوست داشته باشم! گفتم واسه لبخندات عاشقتم؛ اما حالا نه می‌تونی بخندی و نه حرکت کنی! پس منم نمی‌تونم عاشقت باشم! اگه عشق همیشه دلیل بخواد مث الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره! واقعاً عشق دلیل می‌خواد؟ نه! معلومه که نه! پس من هنوز هم عاشقتم.»
برچسب‌ها: عشق , عاشقان , دلیل , دلیل عشق,
[ جمعه 8 / 9 / 1391 ] [ 16:36 ] [ SiLeNt_Boy ] [ ]