من…!
من…!
مرا که میشنـاسی؟! خودمم
کسی شبیه هیچکس!
کمی که لابه لای نوشته هایم بگردی پیدایم میکنی
مهربان، صبور، کمی هم بهانه گیر
اگر نوشته هایم را بیابی ، منم همان حوالی ام!!
بهشت در گرو خوبیهاست برای بدست آوردن آن باید از لذتهای دنیوی گذشت
من…!
مرا که میشنـاسی؟! خودمم
کسی شبیه هیچکس!
کمی که لابه لای نوشته هایم بگردی پیدایم میکنی
مهربان، صبور، کمی هم بهانه گیر
اگر نوشته هایم را بیابی ، منم همان حوالی ام!!
آموختم ک شاید زندگی آن جشنی نباشد ک ارزویش را داشتم ..
اما حال ک ب آن دعوت شده ام باید با نهایت زیبایی برقصم ..
دلتنگتم !
دلتــــــــــــــــنـــــ ـــــگ
هـر کـس جـای مـن بـود
می برید
اما
مـن
هنـوز می دوزم
چشم به راهت...
امروز هم گذشت و نیامدی
ناشکر نیستم فردا هم روز خداست
نمیدونی چقدر سخته کسی رو که دوستش داری
بره و نتونی کاری بکنی که برگرده...
نمیدونی وقتی شب میشه تمام خاطره ها میاد تو ذهنت
عین فیلمی که آخرش به گریه ختم بشه و بی صدا پتوتو گاز بگیری
که کسی دردتو نشنوه...
درگیرم کن
خسته ام
خسته از تنهایی
از حضورِ خودم در تاریکی
خسته از رفتن
از جادههای طولانی
خسته از یک دلِ همیشه طوفانی
درگیرم کن
درگیر بودن
درگیر ماندن
درگیر یک اتفاق
اتفاقِ یک پنجره
چهار دیوار
درگیر اتفاق "ما"
در حال و هواى لحظه هاى دلتنگيم
نه يادت را
نه عکسهاى زيبايت را
نه يادگاريخگهاى فراوانت را
نه خاطرات تلخ و شيرينت را
هيچ کدام را نميخواهم
فقط
يک چيز در آن حال و هوا ميچسبد
حضورت
حضورت در بازوان بى رمق شده از تنهايى
در ديده ى تر شده از دلتنگى
در کام خشک شده از بى حرفى
حضورت را میخواهم
تورا همين .
سلکشن آهنگ ها با من...
ماشین با من...
جادهاش با من...
صدای بلند پخش و سرعت بالا توی جاده با من...
پایین دادن شیشهی سمت تو و پیچیدن باد لای موهای تو با من...
جنگل خیس و بارون خورده با من...
جمع کردن هیزم با من...
درست کردن آتیش با من...
املت دونفره با من...
دیوونه بازی ها با من...
شکلک در آوردن ها با من...
شراب ، ویسکی ، ودکا ، عرق سگی ،
هرچی که بخوای با من...
مستی با من...
خاموش کردن پخش و واست خوندن با من...
دریا با من...غروب با من...
دوباره آتیش درست کردن با من...
ماهی سیخ کشیدن با من...واست لقمه گرفتن با من...
گرم کردنت با من...بوسیدنت با من...مست کردنت با من...
تا صبح بهت نگاه کردن وقتی خوابی با من ...
توی بغل گرفتنت کنار آتیش رو به دریا با من...خوابوندنت با من...
تا صبح آتیش روشن نگه داشتن با من...
صبح واسه دیدن طلوع خورشید بیدار کردنت با من...
یه دنیا خاطره و حس خوب برات ساختن با من...
فقط بودن با تو ، فقط بودن از تو ، فقط بودن تو ...
فقط تو باش...
آرامش ظاهرم گمراهت نکند؛
آشفته تر از این حرف ها هستم!
عاشقی می کنم!
لج می کنم!
بد اخلاق می شوم!
دست خودم نیست...
ساعت و زمان هم ندارد!
تو که نباشی...
زندگی باید به کام من تلخ شود!!!
هستن دخترایی که نگران پاک شدن آرایششون نیستن
چون آرایش ندارن...
هستن دخترایی که وقتی یه پسر. پولدار میبینن دلشون نمی لرزه
چون دلشون دله نه ژله...
هستن دخترایی که با دیدن ماشین پسرا کف نمیکنن
چون اینا دخترن نه دلستر...
سلامتیشون
نامه خدا به همه انسانها...
امروز صبح که از خواب بیدار شدی،
نگاهت می کردم،
امیدوار بودم که با من حرف بزنی،
حتی برای چند کلمه،
نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،
از من تشکر کنی؛
اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،
مشغول انتخاب لباسی که میخواستی بپوشی،
وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی،
فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی:
"سلام"،
اما تو خیلی مشغول بودی.
یک بار مجبور شدی منتظر شوی و برای مدت یک ربع ساعت
، کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی.
بعد دیدمت که از جا پریدی،
خیال کردم می خواهی چیزی به من بگویی،
اما تو به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی
تا از آخرین شایعات با خبر شوی.
تمام روز با صبوری منتظرت بودم،
با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم
که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.
متوجه شدم قبل از نهار هی دورو برت را نگاه می کنی؛
شاید چون خجالت می کشیدی،
سرت را به سوی من خم نکردی!!!
تو به خانه رفتی و به نظر می رسید
که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.
بعد از انجام دادن چند کار،
تلویزیون را روشن کردی،
نمیدانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟
در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و
تو هر روز مدت زیادی را جلوی آن می گذرانی.
در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی
و فقط ازبرنامه هایش لذت می بری.
باز هم صبورانه انتظار ترا کشیدم و تو در حالی که
تلویزیون را نگاه می کردی،
شام خوردی و باز هم با من صحبتی نکردی!!!
موقع خواب،
فکر می کنم خیلی خسته بودی،
بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب بخیر گفتی،
به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.
نمی دانم که چرا به من شب به خیر نگفتی؛
اما اشکالی ندارد،
آخر مگر صبح به من سلام کردی؟!
هنگامی که به خواب رفتی،
صورتت را که خستهء تکرارِ یکنواختی های روزمره بود،
را عاشقانه لمس کردم.
چقدر مشتاقم که به تو بگویم:
چطور می توانی زندگی زیباتر و مفیدتر را تجربه کنی...
احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.
من صبورم،
بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.
حتی دلم می خواهد به تو یاد دهم که چطور با دیگران صبور باشی.
من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم،
منتظر یک سر تکان دادن،
یک دعا،
یک فکر،
یا گوشه ای از قلبت که بسوی من آید.
خیلی سخت است که مکالمه ای یکطرفه داشته باشی.
خوب،
من باز هم سراسر پر از عشق منتظرت خواهم بود،
به امید آنکه شاید فردا کمی هم به من وقت بدهی!
آیا وقت داری که این نامه را برای دیگر عزیزانم بفرستی؟
اگر نه،
عیبی ندارد،
من می فهمم و سعی می کنم راه دیگری بیابم.
من هرگز دست نخواهم کشید...
تنها برخی از آدمها
باران را احساس می کنند …
بقیه فقط خیس می شوند